علی شهریارعلی شهریار، تا این لحظه: 11 سال و 7 ماه و 29 روز سن داره

علی شهریارم تنها امید قلب مامان و بابا

تولد تولد مبارک چشمه نور خونم

دو سال سپری شد . خدای من چقدر زود می گذرد این روزهای شیرین در کنار پسرم.   خدای مهربونم به ما قدرت و توانی عطا فرما تا این موجود زیبای آسمانیت را به جایگاه بالا و والایی از معرفت و انسانیت پرورش دهیم وسایه پر مهر و بزرگ همسرم را همیشه بر سر ما محافظ باش . تنها آرزویم سلامتی و سر بلندی خانواده کوچک اما قشنگم هست . شهریارم دوباره سالروز میلاد تو و باباجون فرا رسید . برای این روز از ماهها قبل برنامه ریزی و تدارکات دیدم تا بلاخره روز باشکوه فرا رسید . چند هفته ای دنبال لباس یک مدل و یک طرح برای تو و بابا جون گشتم . و آخر هم موفق شدم . البته ناگفته نماند از زمانی که دنیا اومدی من همیشه لباس یک مدل حتی اگه شده یقه های لباس...
27 آبان 1393

مرتب کردن اتاق پسرم

امروز کلی کار کردیم با پسر نازم و از همه مهمتر مرتب کردن وسایل اتاق پسرم بود .وقتی حواس شهریار به کارتون بابا اسفنجی که این روزها مورد علاقه زیاد پسرم هست پرت شده بود من تند تند تمام اسباب بازی ها شو براش چیندم و وقتی خودش اومد توی اتاقش این طوری شگفتانه شد ..... از همه بیشتر از چیندن ماشین ها که از قول خودش :  عین هو هو چی چی  شده بود لذت برد ...
21 آبان 1393

بالا بالا

جای دیگه ای پسرم پیدا نکرده بود که از مامانش بخواد بزارتش اونجا چی عشقی هم می کنه وروجک چی کار کنم دیگه دنیای من تویی و برات می میرم . یک بالای دراور ازم خواستی بزارمت که چیز خاصی نیست گل بهارم   ...
21 آبان 1393

شهریاردر آشپزخانه مامان

پسر قندم امروز اومدی تو آشپزخونه و می خواستی کمک مامان کنی در درست کردن غذا بهتره بقیش توی تصویر ببینی . همه این ظرف ها رو خودت از توی کابینت در آوردی و این طوری چیندی . خیلی ممنونم که باعث میشی یک لحظه بیکار نباشم پسر قشنگم ...
21 آبان 1393

شاهکارهای این آقا کوچولو

اینقدر شیرین زبونی و شیرین کاری از خودت در می یاری که دلم می خواد درسته قورتت بدم .فدای اون زبون شیرینت بشم من تازگی ها یاد گرفتی به من و بابا می گی : باباجون و مامان جون - اینقدر شیرین این کلمات تلفظ می کنی که حد نداره .جون هم درست نمی تونی هنوز  ادا کنی می گی : دون . قربون اون دون دون گفتنت برم من . امروز هم رفته بودی سر کمئ من و کیفم برداشتی و آوردی تو سالن بعد هم نشستی داخلش و شروع به خوردن میگو هات کردی . فدات بشم با این شاهکارهایی که از خودت در میاری طلای مامان ...
21 آبان 1393

بازی با چتر

کوچولوی نازم هر چی بزرگتر میشی کارهای جالبی هم انجام میدی یکی از اون کارها هم بازی با چتر بود که از این بازی هم خیلی لذت می بردی من هم  که به قول باباجون دنبال سوژه مدام دوربین به دست از تو عکس می گیرم   ...
21 آبان 1393

تاسوعای امام حسین (ع)

امسال هم عین هر سال صبح تاسوعا همراه بابا جون برای عرض ادب به امام رضا (ع) به سمت حرم به راه افتادیم . ئسته های عزاداری که از همه جای ایران به مشهد اومده بودند در خیابان امام رضا به عزاداری مشغول بودند و ما هم به جمع عزاداران اضافه شدیم . البته عاشورا هم بارون شدیدی بارید و من دوریبن نبرده بودم متاسفانه مراسم خیمه سوزان در فلکه آب عین هرسال برگزار شد و نتونستم عکس بگیرم انشالله سال بعد ... امسال از اول محرم چند باری همراه من و بابا جون به هیئت عزاداری رفتیم و قربون اون طرز سینه زدنت برم من که تازه یاد گرفتی. اینم عکس های تاسوعا ست   اینم کنار جریده ها با بابا حون ...
20 آبان 1393
1